تنهایی، یک «وضعیت» است، نه یک «احساس». مواقعی که بحران ها سر بر می آورند، وقت هایی که راه حل های نصفه نیمه دیگر جوابگوی خودفریبی ها نیستند، وقتی که آرزوها و رویاها، اوهام و انتظارها، همگی فرو می ریزند و واقعیتی که خواسته بودیم آن را از یاد ببریم، به ناگهان رُخ می کند، لحظه ی آگاه شدن به وضعیت اساسیِ حضور ما در این عالم رسیده است. مثل مسافران یک کشتی بزرگ در اقیانوس نامحدودی هستیم که از فرط آرام بودن دریا و تکان نخوردن کشتی، به تمامی از یاد برده ایم که کجاییم. وقتی دریا طوفانی می شود، تکان های شدید «کشتی به یادمان می آورد» که موقعیتمان کجاست. در این لحظه های پراضطراب است که به وضع اساسی و غیرقابل اجتنابی که همیشه به آن دچار بودیم ـ ولی نسبت به آن غفلت داشتیم ـ «هشیار» می شویم. اگر بخش زیادی از زندگی ما به صرف وقت و انرژی برای تغییردادن «دیگری» گذشته باشد، بالاخره یک روز با ناتوانی خود برای این ِعمال تغییر و ناگریزیِ قبول واقعیتِ «دیگری» روبرو می شویم. شکست های دایمی، ناکامی های پی در پی، بن ست های مکرر به کمکمان می آیند: به خود می آییم؛ آرام آرام دست از « تغییر و کنترل» واقعیت برمی داریم؛ چرا که به ناتوانی خود برای تغییر آدم ها و واقعیت ها پی می بریم. غرور کمتر و حیرت بیشتر می شود.